به گزارش مدارا، وقتی در آتش سوختند، ۱۰سالشان بود و حالا ۱۹سالشان. از آن پانزدهم آذر سیاه سال۱۳۹۱ تا آذر۱۴۰۰، تنها تصویر واضحی که از خودشان دارند، دخترکانی است روی تخت جراحی بیمارستان فاطمهالزهرای تهران که لیزرهای قوی پوستهای چروک و سوخته را از روی صورت، دست و پایشان برمیدارد تا به پوست تازه برسد و بعد فقط کابوس سوختن و دوباره سوختن در پی بیهوشیهای مکرر چندین ساعته در کلاسی بدون پنجره که از درش شعلههای آتش زبانه میکشد.
داستان دانشآموزان معروف شینآبادی تغییری نکرده؛ همچنان یک پایشان پیرانشهر است و پای دیگرشان تهران. یک پایشان در ادارههای پرپیچ و خم وزارت بهداشت و آموزش و پرورش است برای گرفتن هزینههای دارو و درمان و پای دیگرشان بیمارستان است برای عمل جدید، امید جدید و درمانی برای درد جدید.
هیچکدامشان نمیدانند که چندبار برای عمل جراحی ۷۷۰کیلومتر از پیرانشهر تا تهران آمده و برگشتهاند؛ ۳۰بار؟ ۴۰بار؟ ۵۰بار؟ چندبار زیر تیغ جراحی رفتهاند؟ چندبار بابت اینکه چرا صورتشان سوخته، چرا انگشتان دستشان به هم چسبیده، چرا گردنشان گوشت آورده، چرا پلکشان افتاده به هر رهگذر کوی و برزنی جواب پس دادهاند؛ « آنقدر بیهوش شدیم که ممکن است یک بیهوشی دیگر ما را برای همیشه بفرستد آن دنیا، ولی چاره دیگری هم داریم؟ زندگی سخت است وقتی در آینه کس دیگری را جز خودمان میبینیم.»
دخترکان شینآبادی همانها که در آتش بخاری کلاس درس در پانزدهم آذر۱۳۹۱ سوختند، ۲۹نفرند. مبینه، نادیه، کوثر، مهناز، آمینه، آسیه، شادی، اسرین، سیما، اسما، ستاره، کانی، آمنه، سمیرا، فریده، آسیا و… و در میان آنها ۱۵نفر همچنان درگیر پیدا کردن خود واقعی زیر تیغ جراحی و اشعه لیزرها. آمنه یکی از آنهاست. همان که بیشتر از همه سوخته؛ ۸۵درصد از سر تا نوک انگشت پا. «دکترهایی که به من میگفتند قول میدهیم خوب میشوی، بزرگ که شدی روی صورت و بدنت جراحی پلاستیک میکنیم، تنهایت نمیگذاریم، زیبا میشوی، حالا که بزرگ شدهام و ۱۹سالم شده یا از ایران رفتهاند یا دیگر در بیمارستان دولتی فاطمهالزهرا که ما عمل میشویم، کار نمیکنند. ماندهاند چند دستیار پزشک متخصص بیمارستان که باید کارهای ما را انجام دهند و من حاضر نیستم که این صورت ناقص را بدهم دست آنها که رویش درسهایشان را تمرین کنند.»
آمنه دلگیر است؛ از همه؛ از مدیران آموزش و پرورش که به آنها گفتهاند دیگر شما دانشآموز نیستید و هزینههای جانبی درمانتان پای خودتان است، از رئیس سازمان برنامه و بودجه سابق که دهها وعده بیسرانجام به آنها داد و رؤیای پوچ برایشان ساخت و از مدیران وزارت بهداشت که به بیماری آنها به چشم یک زخم ساده که پوستی را خراشیده نگاه میکنند؛ «رفتیم وزارت بهداشت، گفتیم سوختگی ما شدید است، الان که ۱۹سالمان شده و بهترین وقت عمل جراحی زیباییمان است، هزینههایش را بدهید تا در بیمارستان ساسان که پزشک معالج سابقمان در آنجاست، عمل کنیم. گفتند نه نمیشود، آنجا گران درمیآید. نداریم بدهیم. این حرفشان آتش جدیدی است روی زخمهایمان؛ یعنی صورت ما که در آتش بخاری مدرسه سوخت، ارزش چند ۱۰میلیون بیشتر را ندارد؟ ما جوان نیستیم؟ نمیخواهیم برویم در جامعه، ازدواج کنیم و در دانشگاه درس بخوانیم؟
حرفهای سیما شادکام، همان حرفهای آمنه است، اما با صدایی خستهتر و ناامیدتر. او ۳۵درصد سوخته، اما از صورت و گردن و حالا آن ۳۵درصد انگار همه تن و جانش، سلول سلول بدنش شده است. چه فرقی میکند دست و پایت، قلبت و رگهایت سالم باشد، وقتی صورتت سوخته و یکی دیگر است؟ «گفتند برای اینکه پوست جدید در گردنت ایجاد شود باید تیشو تزریق کنی و ۳هفته در پانسمان باشی. ۲بار برای این کار در اتاق عمل بیهوش شدم، اما به ۲هفته نرسیده، پوستم عفونت میکند.» سیما حوصله حرف زدن ندارد.
میگوید آب در هاون کوبیدن است و فقط رنجهایش را به رخش میکشد؛ «چرا باید برویم زیر تیغ جراحی دستیار پزشکان؟ چرا حالا که موقع عملهای زیبایی رسیده، همه پشتشان را به ما کرده اند؟ چرا داروهای نامرغوب یا با کیفیت پایین برای ما استفاده میکنند؟ میدونی این سؤالها رو هزار بار ازشون پرسیدیم، ولی برای هرکدوم یک جواب ناپخته در آستین دارند. ما فراموش شدیم. حالا رد سوختگی آن کلاس درس فقط روی صورت ما مانده و در عمل میگویند خودتان باید با آن کنار بیایید.»
سیما ۵۰بار عمل کرده، شاید هم بیشتر و کلافه است از این جراحیهای سطحی که به عمق سوختگی او نمیرود؛ «شما عکس ۹سال پیش من را بگذار کنار صورت الانم، ببین چقدر تغییر و بهبودی کم است. چقدر این عملها تا اینجا بیفایده بوده. فقط خستگی هزاران کیلومتر رفتن و آمدن و در تهران آواره شدن روی تنمان گذاشته شده و بس. سوختن و ساختن را برای ما گفتهاند.»
دخترکان شینآبادی حالا همه یا دانشگاه قبول شدهاند یا پشت کنکورند. درس خواندن برای آنها مصیبتی است کنار بیماریشان؛ نه میتوانند از آن دست بکشند و نه توان ادامه دادنش را به این شکل دارند. سیما دانشگاه پیامنور درس میخواند، آمنه پشت کنکور است و بقیه بچهها هم در یکی از این دو وضعیت؛ «مدرسه که میرفتیم، بهخاطر عملهای جراحی متعدد برای ما کلاس جبرانی میگذاشتند تا از درس عقب نمانیم، اما حالا استادان و دانشگاه هیچ تصوری از وضعیتی که ما در آن گرفتاریم، ندارند. این است که رسما از درس و کلاس عقبیم و دائم تذکر پشت تذکر که غیبت بخورید حذف میشوید و… خب چهکسی باید این وضعیت را برای استادان شرح دهد و بگوید که ما با یک دانشجوی عادی ۱۹ساله که یکبار زیر تیغ جراحی نرفته و حافظهاش تحت بیهوشی نابود نشده، فرق داریم؟» سیما از توضیح دادن بابت همهچیز خسته است و سکوت را در همه موقعیتها ترجیح میدهد.
اما آمنه از اینکه سهمیهای برای پذیرش دانشگاه برای آنها درنظر گرفته نشده، دلخور است و میگوید حق آنها این بوده که از این تسهیلات برخوردار میشدند؛ «کودکی و نوجوانی ما مثل بقیه بچهها فقط درس و مدرسه که نبوده، ۳۰ تا ۵۰بار عمل یعنی هفتهها در راه بودن و روی تخت بیمارستان خوابیدن؛ یعنی بیهوشی که دشمن حافظه است؛ یعنی پیری زودرس. بعد به ما که در آتش بیکفایتی خودشان سوختیم، میگویند که شرایط شما با داوطلبان دیگر فرقی ندارد! از چه جهت فرق ندارد؟ حالا خیلی از ما پشت کنکوریم و همه امیدمان این است که آیندهمان را با درس خواندن بسازیم.»
بچهها حالا فقط یک خواسته مشترک دارند: «جراحی زیبایی با پزشکان متخصص خبره برای بازگرداندن بخشی از زیباییشان.» این جمله را آمنه با صدای محکم میگوید؛ با صدایی که خشم دارد، امید دارد، اما سرد است؛ «پانزدهم آذر به پانزدهم آذر نیایید سراغ ما. روزهای دیگر سال هم بپرسید چه شدند دخترانی که زیباییشان را آتش سوزاند. چه کار میتوانیم برایشان بکنیم؟ چه راهی برویم که شادی به چشمانشان، بهصورتشان، به لبهایشان برگردد. از ما تیترهای غمسوز نزنید. برای ما اشک نریزید. آستین بالا بزنید و بگویید که چه کاری میتوانید برای ما که در ابتدای جوانی ایستادهایم و حالا هزار و یک آرزو برای آن داریم، بکنید؟ کدام رویاهایمان را میتوانید محقق کنید؟ حق ما زیبا بودن است؛ مثل همه همسالان خودمان و این چیزی است که باید به آن برسیم.»
آمنه، اسرین، سیما، آرزو و همه آن چندتای دیگری که تا درمان قطعیشان راه زیادی باقی مانده، جوانی پر از خوشی را در پی کودکی و نوجوانی سخت طلب میکنند؛ طلبی بحق که حالا دولت سیزدهم باید آن را محقق کند.